تازه متوجه شده بودم به شخصی که شعر میگوید، میگویند: شاعر! با همین دودوتا، چهارتا کمکم نتیجه میگرفتم لابد من هم شاعرم. چون شخص که هستم و شعر هم که میگویم! در همین حال و هوا بودم که فهمیدم یکی از دوستانم که اتفاقاً او نیز هم شخص است و هم شعر میگوید، عضو دورۀ آموزشی آفتابگردانهاست.
از دوستم دربارۀ دورۀ آفتابگردانها پرسیدم و او گفت که دوره متعلق به یک مجموعۀ فلان و بهمان است و شاعرانی مثل آقای مؤدب و اسفندقه و کلی شعر خوب و اردو و ازین جور حرفها دارد!
پرسیدم: «چطور آفتابگردان شدی؟» گفت: «به فلان ایمیل شعر فرستادم.» دیگر نگفت آفتابگردانها دورهایست که فراخوان و دنگ و فنگ و زمان مشخص دارد.
من هم که تازه شاعر بودم و جوگیر، وسط دورۀ چهارمیها همۀ شعرهایم را جمع و جور کردم و فرستادم به همان فلان ایمیل! بعد هم هرروز چشمانتظار مینشستم تا یک ایمیل بیاید و بگوید آخر تو آفتابگردانی شدی یا نشدی. چشمتان روز بد نبیند که چشمم به ایمیل سفید شد و پاسخی نیامد.
تا اینکه فراخوان دوۀ پنجم را دادند و من با تعجب به دوستان شاعرم گفتم: «فراخوان؟! مگر آفتابگردانها فراخوان داشت؟»
دوستانم گفتند بله و من هم دیگر نگفتم چه عملی را مرتکب شدهام.
خلاصه ایندفعه مثل یک شاعر فهمیده اشعار فاخرم را ارسال کردم. گذشت و گذشت تا اینکه صدای زنگ تلفن آمد.
ـ الو، بفرمایید؟
ـ سلام. عرفانپور هستم.
ـ عرفانپور؟!
خلاصه آن روز در همان تماس تلفنی، سؤالاتی پرسیده شد و پاسخهایی داده نشد! بعد هم باید دو بیت شعر هم با چند کلمه سخت میگفتیم که با وزن غلط گفتم و فوقع ما وقع.
بعد از آن تلفن، سر از پا نمیشناختم. فکر میکردم لابد الآن برای خودم کسی هستم که آقای عرفان پور به من زنگ زدند! دویدم پیش پدرم که مشوق اصلیام در شعر بود. نه گذاشتم و نه برداشتم و یکدفعه گفتم: «بابا! آقای عرفانپور به من زنگ زد!»
پدرم اخمهایش را درهم کشید و رگ غیرتش باد کرد و گفت: «چشمم روشن! شمارهتو از کجا داشت؟»
بگذریم. خلاصه چنین شد که ما به عضویت آفتابگردانها نایل شدیم. از آفتابگردانها چیزهای بسیاری آموختهام. از جمله نحوۀ تلفظ درست فامیلی سرکار خانم موسوی قهفرخی! حفظها الله.
و در آخر اینکه خدا مسئولین بلند پایه تا دون پایۀ مجموعه را حفظ کرده و ما را از تکمیلیهای دورۀ بعد قرار دهد. انشالله.
ريحانه ابوترابی، دورۀ پنجم آفتابگردانها