ﺳﻪشنبه, 28 فروردین,1403 |
آن شاعر خاص!
 

آن شاعر خاص!

یکشنبه، 31 اردیبهشت 1396 | Article Rating

 رشتۀ دانشگاهی‌ام ادبیات است؛ اما حجم درس‌ها و پایان نامه و... اجازه نمی‌داد برای شعر وقت بگذارم. به‌طورکلی مدتی بود که از شعر فاصله گرفته بودم. گاهی در روضه‌ها و مراسم‌های مذهبی تلاش می‌کردم فکرم را از درس خالی کنم و شعر بگویم؛ اما این کار من را راضی نمی‌کرد.  خانواده‌ام از اینکه دیگر در همایش‌ها و مراسم نقد شعری شرکت نمی‌کردم نگران بودند؛ نگران اینکه مبادا شعر گفتن را کنار گذاشته باشم. به من می‌گفتند: «این استعداد، خدادادیه. نباید بگذاری طبعت خشک بشه». مدام روزهایی را برایم یادآوری میٍ‌کردند که در دوران مدرسه و دانشگاه، برگزیدۀ جشنواره‌ها بودم.
کم‌کم خودم هم ترسیدم و تصمیم گرفتم برای شعر وقت بگذارم. قبل از این اتفاق، در دانشگاه به عنوان دبیر کانون ادبی، با بسیاری از شاعران معروف، مصاحبت داشتم؛ اما باید اعتراف کنم که از خیلی وقت پیش به شعرهای یک شاعر خاص، علاقمند بودم. تا این‌که در شبکۀ اجتماعی (اینستاگرام) در صفحۀ همان شاعر، متوجه فراخوان یک دورۀ شعری شدم. آن را مطالعه کردم؛ اما به ذهنم رسید من که مدتی است از فضای شعر دور بوده‌ام، امکان قبولی در مصاحبۀ فراخوان را نداشته باشم.
روز آخر فراخوان و شاید ساعات پایانی بود که ناگهان تصمیم گرفتم از این فرصت به وجود آمده استفاده کنم. به نظرم آمد شاید آن‌قدر که اشعار قدما و اساتید اهل فن را مطالعه کرده‌ام، سطح توقعم از خودم بالا رفته و شعر خودم را دست‌کم می‌گیرم.  حدسم درست بود؛ در مصاحبه قبول شدم.
روزی که با بچه‌ها به تهران رسیدیم، هیچ تصور مشخصی از اتفاق‌هایی که ممکن است بیفتد، نداشتم. بالاخره خسته از راه و حمل یک کولۀ سنگین، وارد مجتمع آدینه شدم و اولین اتفاق خوب برایم رقم خورد. مسئول برگزاری اردو ایستاده بود و با چند نفر صحبت می‌کرد. از چیزی که می‌دیدم، جا خوردم. سریع عینکم را به چشمم زدم تا مطمئن شوم، درست دیدم؛ آقای عرفانپور... همان شاعر خاص! آن‌قدر ذوق‌زده شده بودم که دلم می‌خواست به خانواده‌ام بگویم چه کسی را دیدم.
از اینجا اتفاق‌های خوب شروع شد؛ خیلی از شاعرها را دیده بودم و با بسیاری از آن‌ها تازه آشنا می‌شدم. فضا برایم جذابیت داشت؛ چون همه شاد بودند، شعر می‌خواندند و با هر اتفاق کوچک، دوست داشتند بداهه، شعر بگویند. یک گروه دوستی شاعرانۀ 50 نفری. کم کم من هم راه افتادم؛ حس شعرم چنان گل کرده بود که وقت نوشتن بعضی شعرهایی که به ذهنم می‌رسید را نداشتم. همه چیز عجیب بود و جالب.
چقدر به این فضا نیاز داشتم تا باز هم طبع شعرم مانند گذشته جوشان شود. مثلاً همین یکی‌ـ‌‌دو سال پیش که تهران درس خوانده بودم. در آن زمان همیشه در مسیر برگشت از تهران، می‌خوابیدم یا فیلم می‌دیدم؛ اما این‌بار در مسیر برگشت، فقط شعر گفتم و شعر گفتم و شعر گفتم. باز هم خاطراتم در ذهنم مرور می‌شود؛ خاطرۀ دوستان خوب، دورۀ شعری خوب و سفر شعری خوب.  و باز برای خودم تکرار می‌کنم که: «آره، من به این فضا نیاز داشتم».
خدایا! ممنون.

نعیمه آقانوری
دورۀ ششم آفتابگردان‌ها

تصاویر
  • آن شاعر خاص!
ثبت امتیاز
اشتراک گذاری
مطالب مرتبط
نظرات

یکشنبه, 31 اردیبهشت,1396

آرزو کبیری نیا

😊👌💚طبعت الهی همیشه بجوشه❤

نظر جدید

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید: