جمعه, 10 فروردین,1403 |

(آرشیو نویسنده زهره دشتی درخشان)

تو و آفتاب

آفتاب

سراغت را می گیرد

آیینه ای مقابلش می گذارم؛

ناگهان

لبخند می زند.

 

 


زهره دشتی درخشان | دوره چهارم آفتابگردان ها

09 آبان 1396 1257 0

بهار را صدا کن...

 

بهار را صدا کن ای درخت

به ریشه اتکا کن ای درخت

دخیل بسته ام به شاخه ات

برای خود دعا کن ای درخت

برای چشم روشنی خویش

نظر به چشمه ها کن ای درخت

برای جوشش ترانه ها 

به چشمه اقتدا کن ای درخت

بخوان ترانه و شکوفه را

بهار را صدا کن ای درخت

به رسم باغ های دلگشا

ضیافتی به پا کن ای درخت

 

 


زهره دشتی درخشان | دوره چهارم آفتابگردان ها

04 فروردین 1396 1528 0

فرشته ی شاد

 

او که با قصه های شیرینش

به دلم شور و شوق می آورد

گاهی  مادر  بزرگ  ما می شد

گاهی  بازی و  کودکی  می کرد

 

زیر  طاق  بلند  ابروها

پلک هایش  چراغدان  بودند

گونه ها مثل  عکسی از دیروز

پیر و در چشم من جوان  بودند

 

لحظه های  سکوت  خانه  ما

او  طنین  صدا  و حنجره  بود

حرف هایش  هوای  تازه ی صبح

چشم هایش  هزار پنجره  بود

 

تا که یک  روز آن  فرشته ی شاد

رفت  و  با  خاطرات   او  ماندیم

قصه اش را  تمام کرد آن روز

شعر  رفتن  سرود  و ما  خواندیم

 

باز  امروز  خانه دلتنگ  و

این  تمنای   تک تک   ما  بود:

« کاش آن  روح   مهربان   و بزرگ

کاش   مادر   بزرگ   اینجا  بود!»

 

 

 

 

 


زهره دشتی درخشان | دوره چهارم آفتابگردان ها

29 اسفند 1395 1357 2 5