(آرشیو نویسنده مرضیه انساندوست)
دیگر به هیچ چیز نمی شود اعتماد کرد!
وقتی در تل آویو ماشه را می کشی
و قلبم در شمس العماره از کار می ایستد
بیشتر به یاد می آورم
آخرین بار موهایم را به بند پوتین تو بافته ام
و هر بار که به تو فکر می کنم
مشتی از موهایم را کنده ام !
تو اما ،
مرزهای امپراتوری ات را نقاشی کن
و فراموش کن گلوله ای که شلیک شد
من بودم !
مرضیه انساندوست | دوره ششم آفتابگردان ها
19 اسفند 1395
1317
2
5
بازگشتیم به شهر
وتاول هایمان را
زیر لباس ها پنهان کردیم
شهر زیر پای عابران
زخم برداشته بود
و خونی که بند نمی آمد ادامه بارانی بود
که روزی زیر آسمان سردشت
بر ما بارید بود
چتر به همراه نداشتیم
جان پناه نداشتیم
مردمان خاورمیانه ایم
و باران بر همه ما یکسان می بارد
بر یمن ،
شام
و بر گونه های زخم خورده ما !
مرضیه انساندوست | دوره ششم آفتابگردان ها
19 اسفند 1395
1266
1
4