«شب شعر و خاطره» یکی از صمیمیترین برنامههاییست که در همۀ اردوهای آفتابگردانها برگزار میشود. در این جلسه اساتید و آفتابگردانها به بیان خاطراتی که در جلسات و فعالیتهای ادبی و اردوهای آفتابگردانها برایشان پیش آمده صحبت کرده و به قرائت شعرهای زیبای خود میپردازند. شب شعر و خاطره که یکی از صمیمیترین برنامههای اردوهاست، اینبار در اولین شب از آخرین اردوی دوره ششم بانوان آفتابگردانها، در مجتمع فرهنگی امام خمینی(ره)، با اجرای میلاد عرفانپور برگزار شد. در ادامه شرح کامل این شب شعر زیبا وخاطرهانگیز را میخوانیم:
اولین کسی که برای تعریف خاطره و شعرخوانی پشت بلندگو آمد، زهرا سپهکار، همسر مهدی جهاندار بود. زهرا سپهکار با اشاره به خاطرات زیادی که در جمع آفتابگردانها داشته، تشرف به بیت رهبری در اردوی اول دوره ششم همزمان با ایام فاطمیه را بهترین و زیباترین خاطرۀ خود از اردوها دانست و در ادامه برای مخاطبین شعری با موضوع نوروز قرائت کرد که مطلعش این است:
دوباره روزهای سال شمسی رو به پایان است
ولی خورشید من در پشت ابر تیره پنهان است
زهرا محدثیخراسانی خواهر استاد مصطفی محدثیخراسانی دومین کسی بود که برای خاطرهگویی و شعرخوانی دعوت شد و در حین ورود به سن از مجری درخواست کرد برای شعرخوانی از میکروفن و میز او استفاده کند. مجری اگرچه انتظار چنین درخواستی را نداشت، اما صندلی خود را به او بخشید و از این فرصت استفاده کرد و از سالن خارج شد. خانم محدثیخراسانی در ابتدا به همه آفتابگردانها خوشآمد گفتند و سپس یک غزل و یک نیمایی که برای پسر نه ماههشان گفته بودند با مطلع ذیل قرائت کردند:
سینه گنجهای برای راز توست
مهربانی خدا نیاز توست...
و
خلوتم هنوز
چون سکوت سینهسوز
بوی غربتی غریب میدهد
بوی درد میدهد
بوی لحظههای سرد میدهد...
بعد از شعرخوانی خانم محدثیخراسانی، مجری از راضیه رجایی که از شاعران سرشناس مشهدیست برای بیان خاطره و شعرخوانی دعوت کرد. اما خاطرۀ خانم رجایی: «با یکی از دوستان شاعرم، خانم جهانگیری، توی تاکسی بودیم و میخواستیم درباره موضوعی شخصی صحبت کنیم. من طبق معمول اصرار داشتم آرام صحبت کنیم و وارد جزئیات نشویم. چون بهطور کلی دوست ندارم همه از مسائل شخصی بنده باخبر شوند. خانم جهانگیری خونشان به جوش آمد و خیلی جدی گفتند: تو چرا فکر میکنی همه تو را میشناسند؟ اصلا این آقای راننده چرا باید تو را بشناسد؟ من هم قانع شدم و شروع کردم به تعریف ماجرا و حتی آب و تاب قضیه را هم بیشتر کردم. هنگام پیاده شدن از تاکسی وقتی خواستیم کرایه تاکسی را حساب کنیم، آقای راننده گفتند که قابل ندارد و من با حسن آقا (برادرم!) حساب میکنم... » صدای خنده حضار سالن را پر کرد، سپس خانم رجایی یک غزل نبوی و یک غزل عاشقانه خواندند:
برخاستی که سرو قدت سروری کند
اینگونه میشود که کسی دلبری کند...
و
بین گلها تو گل سرسبدی
چه کسی گفته عزیزم تو بدی؟
بعد از خانم رجایی، آقای وحیدزاده برای تعریف خاطره و شعرخوانی به جایگاه آمد و گفت: «من معمولا بین نماز، سر ناهار و ... خاطرات خوبی یادم میآید اما پشت تریبون همه از خاطرم میرود. یک خاطرۀ قدیمی که دارم این است که در آغاز دوره شاعری که با واژهها بازی میکردم و بهزعم خودم شعر میگفتم، یکبار که حس گرفته بودم و با خودم زمزمه میکردم، گفتم گاهی...گاهی...گاهی دلم برای خودم تنگ میشود... و این را ادامه دادم؛ غزلی شد و همهجا آن را خواندم و بعدها فهمیدم این مصراع سرودۀ استاد محمدعلی بهمنی و نام یکی از کتابهای اوست. به تعبیر استاد مؤدب این مصراع حرف دل همۀ شاعران را به بهترین شکل بیان کرده است.» و بعد شعری رضوی قرائت کردند:
خورشید مهربان خراسانمان! سلام
یا حضرت رئوف! شه مهربان! سلام
مهمان بعدی افسانه غیاثوند بود و دو خاطره تعریف کرد: «وقتی با من تماس گرفتند و برای اردوی مشهد دعوتم کردند، با وجود گرفتاری، بلافاصله گفتم میآیم و چون از اراک میآمدم باید بلیط تهیه میکردم. قیمت بلیط 209 هزار تومان بود و من توی حسابم 181 هزار تومان داشتم. با چند نفر تماس گرفتم که برایم کارت به کارت کند، در این بین واریزی از حساب موسسه به حساب من اتفاق افتاد و هزینۀ بلیط جور شد و من آن را کرامتی دانستم، تا این که آقای درویش گفتند آن پول اشتباهی واریز شده و باید برگردانمش...» و خاطرۀ دوم: «خواهرزادهام هرجا که میرفت میگفت یادآوری کنید که به من عیدی بدهند. تنها با این انگیزه که بعد از عید از کوفه (و نه بوفه) مدرسهشان عدسی بخرد... » نتیجۀ اخلاقی خاطرهشان این بود که عیدی بچهها را از همین حالا کنار بگذاریم. و گفتند: «یک بار در کودکی قرصی خوردم و خوردن آن قرص ولو بیخطر مادرم را خیلی نگران کرد. این شعر را برای این اتفاق سرودهام:
تلخ بود از اتفاق سادهای تمام روز را
ترس از این که در نبودنش
قرص کوچکی برای کودکش کمین کند... »
حسنا محمدزاده مهمان دیگر شب شعر و خاطره بود که خاطرهای تعریف نکرد و در عوض، دو غزل قرائت کرد:
حالا تو مراد منی و شعر مریدت
حالا نفسی میشود آیا نکشیدت؟
و
هنوز منتظرم ترس را غلاف کنی
میان جمع به عشق من اعتراف کنی...
پس از حسنا محمد زاده، نوبت به ملیحه رجایی شاعر طنزپرداز و خوشذوق رسید. وی با اشاره به این که گوشیاش خاموش شده و شعر ندارد، خاطرهای از اردوی گذشته تعریف کرد: «در شب شعر شهید حججی، توقع نداشتم اولین قرائتکننده باشم برای همین شعرم را اصلا خوب نخواندم، اما به لطف ادیت شهرستان ادب، فیلم شعرخوانیم خیلی خوب شد و همه از شعر خوانیام تعریف کردند تا جایی که چشم شوری دامن حنجرهام را گرفت و تا مدتها به تجویز پزشک ممنوع الکلام شدم... »
و در ادامه چند تذکره و رباعی طنز با موضوعات اجتماعی به روز برای دختران آفتابگردان خواند.
سپس بشری صاحبی از آفتابگردانهای قدیمی و اعضای دورۀ تکمیلی آفتابگردانها برای شعرخوانی دعوت شد و چون انتظار دعوت نداشت، غزل عاشقانۀ کوتاهی خواند:
در هم شکست بغض من اما نگو چرا
معقول باش... گفتن راز مگو چرا؟...
بعد از شعرخوانی بشری صاحبی، میلاد عرفانپور بهعنوان مجری، با اشاره به ضعیف بودن حافظهاش (منظور شارژ تلفن همراهش بود) دو غزل جدید برای جمع قرائت کرد:
کیستم همسفر دربهدریهای قدیم
گل خشکیدهای از کوزهگریهای قدیم...
و
بگو به عشق دوباره مرام بگذارد
برای آینه سنگ تمام بگذارد...
مهمان بعدی خانم نعیمه آقانوری بود: «هیچوقت دوست نداشتم چون شاعرم ادبیات بخوانم و وقتی در دورۀ لیسانس ادبیات قبول شدم، هرروز سر کلاس درس گریه میکردم. یکی از روزها که در کتابخانه قدم میزدم و با خودم حدیث نفس داشتم و خودم را سرزنش میکردم، کتاب کوچکی را پیدا کردم و آن را خواندم. کتاب آنقدر جذاب بود که روحیۀ من را دگرگون کرد و هرروز با شوق خواندن کتابهای مشابه به دانشگاه میآمدم. تازه به ادبیات علاقمند شدم و کارشناسیارشدم را هم در همین رشته ادامه دادم. بعدها فهمیدم آن کتاب، کتاب «از شرم برادرم» و یکی از آثار آقای عرفانپور بود.»
و اما شعر:
میبری از شهر دل تا روسری سر میکنی
حال این کاشانه را آرام بهتر میکنی...
فائزه کثیری از اعضای دورۀ پنجم، شاعر دیگری بود که قرعۀ خاطرهگویی و شعرخوانی به نامش افتاد و به خاطرۀ سرایش بداهۀ دوره پنجمیها برای استقبال از دوره ششمیها اشاره کرد و به دختران دورۀ شش یادآوری کرد که برای دوره هفتمیها شعر بگویند. و سپس چارپارهای رضوی خواند:
رزق تمام شیعیان انگار
گریه در این صحن و سرا بوده
من بودم آن زائر که میدانست
بحثش از الباقی جدا بوده
سپس آفتابگردانها گوش به خاطرهگویی و شعرخوانی سارا رمضانی سپردند. او خاطرهاش را اینگونه آغاز کرد: «امروز از هواپیما که پیاده شدیم، در فرودگاه آقای عرفانپور را دیدیم و ایشان برایمان آژانس گرفتند و راهی شدیم اما راننده هتل ما را با هتل بزرگ امام هادی اشتباه گرفت و ما را به جای دور دیگری برد و خلاصه داستانی شد. و آقای عرفانپور اینطور برای ما خاطرهسازی کردند.» سپس غزلی به حضرت رسول(ص) تقدیم کرد:
بخوان به نام خدا آیهآیه باران را
و بشکن این تب خوابی که کشته انسان را...
نفیسه مهنی شاعر دیگری بود که برای شعرخوانی دعوت شد و خاطرهای از اردوی قبل تعریف کرد: «شبی از شبهای اردوی قبلی با یکی از دوستانم خانم دلشادی نشسته بودیم به صحبت که خیلی احساس گرسنگی کردیم. از قضا توی راهرو تعدادی سالاد و میوه بود. ما رفتیم یک سالاد آوردیم، همانطور که سالاد میخوردیم، به صحبت ادامه دادیم و چیزی نگذشت که مجددا احساس گرسنگی کردیم و باز به راهرو رفتیم و ماجرا تکرار شد. ماجرا به اینجا ختم نشد و دفعه سوم رفتیم و چهار پنج تا سالاد و سیب و موز با خود آوردیم. در تمام لحظات هم حواسمان بود که راهرو دوربین دارد و برای همین کاملا چهرههایمان را استتار کرده بودیم.»
سالن با این خاطرۀ اعترافگونه از صدای خندۀ دخترها پر شد. و بعد نفیسه مهنی شعری سپید خواند:
دیوارها توپ را بهتر میفهمند
پنجرهها، گلوله را
و مرز، صدای رژۀ شبانه را...
آفتابگردان بعدی که به شعرخوانی دعوت شد، فاطمه دلشادی بود که به محض حضور پشت تریبون خطاب به دوستانش گفت: «نفیسه مهنی چیزی گفت که آبرویمان را برد و بهتر است من خاطرهای تعریف نکنم.» و در تکمیل دوست شریک جرمش، اظهار داشت: «سالادها اضافه بودند...» و یک رباعی و یک غزل خواند:
یه قطره به پابوسی اقیانوسم
راهی و مسافر حریم طوسم
روزی اگر ابر و باد و باران بشوم
هر ثانیه گنبد تو را میبوسم
و
باشد قبول گریۀ من بیصداتر است
هرکس سکوت کرده دلش مبتلاتر است
منیژه رضوان شاعر دیگری بود که همه منتظر شنیدن خاطره و شعرهایش بودند: «روزی برای مراسم نقد فیلم به سینما هویزه رفتم. همین که از اتوبوس پیاده شدم، خانمی گفتند: شما خانم رضوان نیستید؟ من فکر نمیکردم کسی از مردم من را بشناسد و هنوز مدتی نگذشته بود که ماشینی پیش پایم بوق زد و گفت خانم سوار شوید تا یک جایی برسانمتان، من که هنوز ذهنم مشغول اتفاق قبلی بود، از آقای راننده پرسیدم شما هم من را میشناسید؟ آقای راننده گفت: نه... ولی خب میتوانیم بیشتر آشنا بشویم...» و دو رباعی قرائت کرد.
سپس از نیلوفر بختیاری شاعر خوشذوقِ کتاب «آیینهکاری سکوت» برای شعرخوانی دعوت شد. بختیاری که متولد 15 اسفند است، درست در روز تولدش این غزل را خواند:
ابر بودم حیف تابستان به دنیا آمدم
همدم خورشید بی وجدان به دنیا آمدم...
نفر بعد که قرعۀ شعرخوانی و خاطرهگویی به نامش افتاد، فاطمه پورحسنآستانه بود که به خواندن یک غزل با این مطلع بسنده کرد:
لبخند تو آذوقۀ کوچ پرستوهاست
عطر دلانگیز تنت رویای شببوهاست
بعد از او، نوبت به آرزو کبیرینیا رسید که خاطرۀ جالبی هم تعریف کرد: «فراخوان عضویت در دورۀ ششم که آمد، قرار شد یکی از اساتید من را در دوره ثبت نام و آثارم را ارسال کنند. و من بهطور کلی یادم نبود که در فراخوان ثبت نام کردهام. وقتی مسئول مصاحبه با من تماس گرفت، چون توجیه نبودم که چه کسیست، آمدم بپرسم: ببخشید جنابعالی؟، که به اشتباه پرسیدم ببخشید عالیجناب؟ و همان لحظه خودم متوجه اشتباه لپیام شدم و فورا تلفن را از پریز کشیدم و تا مدتها از خجالت جواب تلفن شهرستان ادب را نمیدادم.» و یک رباعی و یک غزل برای دخترها خواند:
هم تلخی و زهر داری و هم قندی
هم باعث آزاری و هم دلبندی
با این همه ویژگی که داری ای غم
با عشق گمان کنم که خویشاوندی
و
دلخواه و دلفریب و دلانگیز و مهربان
دلچسب مثل سیب، گلابی و زعفران...
مهدیه انتظاریان شاعر دیگری بود که ابتدا به خاطرهای رضوی پرداخت: «اوایل شاعری با خانواده آمده بودیم مشهد و مهمان منزل عمویم بودیم. شنیده بودم اگر شاعری در شب فضای حرم را درک کند، این حال و هوا تاثیر بهسزایی در شاعرانگی او خواهد داشت و منجر به سرایش شعر میشود. بنابراین اصرار داشتم که نیمهشب بروم حرم. اما خانواده موافقت و همراهی نکردند و سرانجام آخرشب بدون اطلاع به خانواده راهی حرم شدم و تا ساعت چهار صبح از فضای دلنشین و هوای دلکش حرم لذت بردم. که ناگهان مادرم با من تماس گرفت و گفت: زن عمویم با توجه به سابقۀ بیماری قلبی که داشت، نیمه شب وقتی متوجه شده که من در خانه نیستم دچار حمله قلبی و راهی بیمارستان شده. خلاصه درک فضای دلانگیز حرم در نیمه شب، برای من نه تنها منجر به سرایش شعر نشد که نزدیک بود ختم به فاجعه شود.» و سپس غزل استواری با ردیف کوه قرائت کرد که مطلعش این بود:
تنها نشسته منتظر و سر به راه کوه
در انعکاس نقرهای نور ماه کوه...
شاعر دیگری که به بیان خاطره و قرائت شعر پرداخت، سمانه خلف زاده بود: «در شب شعری در بنیاد ادبیات داستانی دعوت بودم و با توجه به این که من هم به زبان فارسی و هم به زبان عربی شعر میگویم، هنگام شعرخوانی مجری از من خواست هم شعر فارسی و هم شعر عربی قرائت کنم. فردای آن روز در مراسمی در زنجان شعرخوانی داشتم که مجریِ آن برنامه نیز مجدد از من خواست به هر دو زبان شعر بخوانم. من تعجب کردم و گفتم فکر نمیکنم اینجا کسی به زبان عربی مسلط باشد. مجری گفت: حالا بخوانید و بازخوردها را ببینید. من هم به هر دو زبان شعر خواندم و بازخورد به شعر عربی من خیلی بیشتر بود و بعد از هر بیت همۀ سالن یک صدا احسنت و آفرین میگفتند. این شب شعر یکی از باشکوهترین شعرخوانیهای من بود.» و غزلی عاشقانه و چارپاره ای به زبان عربی با موضوع مدافعان حرم خواند:
گیرم هزار شعله بیفتد به جان من
سوزد در آتشی همۀ دودمان من
و
مجروحون و جرحنا یشهد
نقص للموت الی المقصد
عزمنا باقیٍ لن نتردد
فی مکتبنا الدنیا مشهد...
سپس از المیرا شاهان برای شعرخوانی و خاطرهگویی دعوت شد: «من از چند روز قبل از اردو به مشهد آمده بودم و به همراه خانواده، میزبان دختر هفتسالهای که مدتی قبل پدر جوانش را از دست داده بود و مادر و مادربزرگ آن کودک بودیم. خیلی دوست داشتم که بتوانم برای آنها ژتون غذای حضرت(ع) تهیه کنم؛ تلاش زیادی هم کردم اما به هر دری که زدم، جواب نگرفتم. تا این که درست روز آخر که مهمانان ما در حرم و مشغول وداع بودند، خادم خوشصورت و احتمالا خوشسیرتی، روبروی ایوان طلا، هشت برگۀ ژتون، درست به تعداد ما، به پدرم داد و همۀ ما مهمان سفرۀ پر مهر علیبنموسیالرضا علیهالسلام شدیم.» و غزلی عاشقانه قرائت کرد:
بشکن سکوت را و بگو دوست داریام
پایان بده به این همه چشم انتظاریام
مهمان بعدی رویا باقرزاده بود و غزلی قدیمی خواند:
سوی غربت رفتن و ترک وطن دیوانگیست؟
یا بر این افکار خود اصرار من دیوانگیست؟
فرناز کریمی شاعر دیگری بود که روی سن آمد و از مصاحبۀ تلفنی ورود به دورۀ آفتابگردانها خاطره گفت: «وقتی برای مصاحبه با من تماس گرفتند وسط امتحانها بود و من یک امتحان سخت چهار واحدی داشتم. مصاحبه خیلی خوب جلو رفت و من خیالم راحت شد که آفتابگردان خواهم شد. و از ذوقِ این خبر تا فردا سراغ درس نرفتم. امتحان چهار واحدی سختم را هم افتادم؛ اما آفتابگردان شدم.» و دو رباعی تقدیم دخترها کرد:
بی پرسش و استخاره بر میگردم
سهل است به یک اشاره بر میگردم
عمریست که من کبوتر بام توام
هرجا بروم دوباره بر میگردم
و
ما قافیه را به زندگی باختهایم
از جان درختها تبر ساخته ایم
ای عشق حلال کن که ما غمها را
همواره به گردن تو انداختهایم
عاطفه جعفری، شاعر مشهدی برای قرائت شعر پشت تریبون آمد و ضمن خوشآمدگویی به دوستانش گفت: «قرار بود من الان تهران و در جشنوارهای باشم ولی شما به مشهد آمدید و من کنار شما ماندم. و بعد، از سنت قدیمی مشهدیها سخن گفت که برای رفتن زودتر مهمانها، توی کفششان نمک میریختند. سپس خاطرهای از اردوی اول تعریف کرد: «من آقای قربان ولیئی را خیلی دوست دارم و وقتی فهمیدم در اردوی اول حضور دارد یک کتاب قدیمی که از او داشتم با خود آوردم تا برایم امضا کند و وسط کلاس ایشان نیز یکی از ابیات ایشان را به عنوان شاهد مثال بیان کردم و ایشان به شوخی گفتند که باید به تو هزار تومان بدهم. این گذشت تا آقای ولیئی به مشهد آمدند و وسط شب شعر، با صدای بلند مرا صدا زدند و گفتند من شبها خوابم نمیبرد. چون هزار تومانِ تو را نداده ام. بعد یک دو تومانی به من دادند و من هنوز آن را توی آلبومم به یادگار نگه داشتهام.» و غزلی خواند:
من حاصل پیوند پاییز و بهارم
من مادرم را مثل بابا دوست دارم...
نوبت به جمیله سادات کرامتی، از شاعران نامآشنای مشهدی رسید. او در ابتدا خاطرهای برای جمع تعریف کرد که به سالها پیش برمیگشت و به همان محل برگزاری شب شعر مربوط بود: «در دوران دبیرستان تئاتر کار میکردم و قرار بود نمایشی را در مسجد نزدیک این مجتمع برگزار کنیم. نقشهای نمایش شامل ویژگیهای گوناگون یک دختر بود و من نقش «غرور» داشتم. وقتی بالای بالکن رفتم تا خودم را معرفی کنم و بگویم غرور هستم ناگهان زیر پایم خالی شد و افتادم و هم دندههایم شکست و هم غرورم... » و یک رباعی و یک غزل قرائت کرد:
پیراهنی از سرو به تن میخواهم
برگ گل عشق را کفن میخواهم
سرگشتهترینم و در این شهر غریب
کنج دل دوست را وطن میخواهم
و
دلم برای تو و شعر تازهام تنگ است
دلم هوایی این لهجۀ خوشآهنگ است...
خانم مهدیان شاعر دیگری بود که دعوت شد و به قرائت غزلی نذر حضرت علی اکبر(ع) بسنده کرد:
قسم به اول راهی که آخرش پیداست
که واژهواژۀ این شعر منبرش پیداست
شاعر بعد، الهه صابر بود: «در اردوی قبل روزهای نزدیک اردو بیمار شدم و باید بستری میشدم؛ اما با وجودی که حالم بد بود به خاطر اردو تن به بستری شدن ندادم.» و یک رباعی و یک غزل خواند:
انگار کتیبۀ، دعا میبوسم
یا یکسره شربت دوا میبوسم
تو پشت سر منی من اما دارم
از آینۀ بغل تو را میبوسم
و
اشک ققنوسم ولی خاکسترم را سوختم
آتشی بودم که بعد از مرگ هم افروختم...
شاعر بعدی، سعیده کرمانی از شاعران جوان مشهدی بود که اخیرا در فراخوان هفتمین دورۀ آفتابگردانها شرکت کرده. و گفت: «دوستان همۀ خاطرههایی که شما گفتید برای من آرزوست.» و یک رباعی و یک ترانه تقدیم آفتابگردانها کرد:
هر چند به دست باد امروز شکست
یادآور لحظههای شیرین من است
این چتر اگر نبود آیا میشد
یک مرتبه با تو زیر یک سقف نشست؟
و
دوتا تُنگ آوردی توی این خونه
دوتا ماهی داشتیم یه روز... یادته؟
تو گلدونارو آب دادی و من
قناریا رو دون... هنوز یادته؟
آرزو ارجمند نیز پشت تریبون رفت و یک نیمایی تقدیم به روح امام خمینی(ره) کرد:
چییست در نگاه بیکرانهاش
که سد شدند بین ما و چشمهای او...
لیلا ریاضی از شاعران دورۀ پنجم که در اردوهای دورۀ خود شرکت نکرده بود، غزل زیبایی در این محفل خواند:
خانه باشی و در سفر باشی
جمع ارواح صد نفر باشی...
فرزانه شفیعی نیز حسن ختام شعرخوانی در این شب پر شعر و پر خاطره بود و مراسم را با غزلی زیبا به پایان برد:
خانهای متروکهام یعنی چراغان نیستم
بگذر از من... فکر کن هرگز پشیمان نیستم...
ما همچنان مشتاق شنیدن خاطرات زیبای شماییم. پس خواندن و شنیدن خاطرات زیبایتان را از ما دریغ نکنید.