پنجشنبه, 06 اردیبهشت,1403 |

عذاب کهنه

| 1555 | 0

شعری از محمدسعید زارع

میان خاطراتم در عذابی کهنه می سوزم
رسید امروز اما همچنان درگیر دیروزم


چنان پیرزنی خیاط با چشمان کم سویی
خمیده اشک می بافم، نشسته درد می دوزم


شبیه پیرمردی با کلاه و دایره زنگی
اگرچه مو سپیدم ، رو سیاه قبل نوروزم


برای شهر نامردانگی ها ، آه من کافیست
که آتش می زند یک شهر را آه جگر سوزم


مرا با طعنه می خوانند: "سرخوش" ؛ غافل از اینکه_
پسِ لبخندهایم محرمانه غم می اندوزم


مرا دل کشته ای و سالهای بی تو بودن را
برای خویش شغلی دست و پا کردم ؛ کفن دوزم!

Article Rating | امتیاز: 5 با 2 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.