پنجشنبه, 09 فروردین,1403 |

ظهر ماجرا

| 857 | 0

شعری از بتول محمدی

 

راوی روایت کرد : ظهر ماجرا بود

آغاز رقص عشق در بزم بلا بود

 

جنگ است و یک دنیا جدائی...درد...اما

آغاز مرحم وصل ها در کربلا بود

 

در چشم هایت نور غرق تاب و تب ها

در پیش رو نبضی که در چشم خدا بود

 

خورشید می تابید از آن ماه چهره

در گرگ و میش نینوا قبله نما بود

 

گوئی حماسه با تمام زخم هایش 

در مرثیه خوانی غزلخوان شما بود

 

راوی روایت کرد : پرواز بلندت

تنها به چشم آسمان نام آشنا بود

 

مبهوت مانده از وصالی آنچنان سرخ

آن مرگ بوده یا حیات مردها بود؟!

Article Rating | امتیاز: 3.33 با 3 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.