شعری از بتول محمدی
دل به محمّد سپرد تا که قرارش شود
فصل خزان بود شهر، خواست بهارش شود
آتش مهری نبود در دل او پیش از آن
عشق محمّد وزید تا که دچارش شود
چشم محمّد سرود غربت اسلام را
با همه ی هستی اش خواست که یارش شود
باغ گلی ناب را عطر محمّد سرود
پس غزلی ناب خواند،بلکه هزارش شود
در همه ی عمر او خادمه ی عشق بود
عاشق این بود:او شمع مزارش شود
السلام علیک یا ام المومنین