جمعه, 10 فروردین,1403 |

از قفس تا قاف

| 880 | 0

شعری از افسانه سادات حسینی

از قفس تا قاف

پا به راه شد ساک ات ، چشم من به ایوان بود

ساعت از نفس افتاد ، عقربه شتابان بود

آسمان ، شد آیینه ، محو در تماشایت

روی دست هر ابری ، یک پیاله باران بود

تا که بوسه زد قرآن ، بر لبت شدم آرام

گرچه پشت لبخندم ، بغض شهر پنهان بود

در دل حرم گفتی ، شب دوباره زد خیمه

رفتی و چه فانوسی در دل تو تابان بود

شک ندارم آوازت ، در قفس نمی گنجید

این پرندگی تا قاف ، بر تو سخت آسان بود

باد ، با خودش هر شب ، زوزه ی تفنگ آورد

کوچه بعد تو نقشی ، از حصار زندان بود

هر چه قمری و گنجشک ، سمت شانه ات کوچید

حسرت نرفتن ها ، باز با درختان بود

خنده ی بهار آخر ، روی چادرم خشکید 

برف روی گیسویم ، پیکی از زمستان بود

در مشام گلدان ها ، بوی خون که جاری شد 

قاصدک خبر آورد ، قصه اش پریشان بود

آسمان  ،شد آیینه ، ابرها که صف بستند

مستطیل خیسی بر ، شانه ی خیابان بود......

 

# افسانه_سادات_حسینی 

#شعر _دفاع

Article Rating | امتیاز: 5 با 1 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.