جمعه, 31 فروردین,1403 |

حضرت دریا

| 1713 | 0

شعری از افسانه سادات حسینی

می رسی با نسیم پاییزی ، از شمیم شکوفه سرشاری

نفسی تازه می کند با عشق ، زیر چتر تو هر سپیداری

می تکانی غبار از رویِ گیسوان بلند شب ، ای ماه !

برکه ها بین بازوانت باز ، خواب خوش رفته اند و بیداری

خیمه خیمه دوباره دلتنگی ، چشمه چشمه مقابل سنگی

صخره صخره اگرچه می جنگی ، رج به رج رود در بغل داری 

می روی مشک آب بر دوشت ، آسمانی پرنده مدهوشت 

آب ، در حسرت و تو در گوشَت ، بانگ بی جان العطش جاری 

می دود رود ، ردّپایت را ، دشت گم می کند صدایت را 

بذر سرسبز دستهایت را ، در تن سرد خاک می کاری

دل تنگ رباب می شکند ، در شب خیمه ، خواب می شکند

کمر آفتاب می شکند ، قامتت را که سرخ می باری 

از حرم عطر سیب می آید ، صوت " امَّن یُجیب " می آید 

یک امام غریب می آید ، سخت در اشتیاق دیداری 

این تو هستی شکوه بی همتا ، پرچم قله ی فضیلت ها 

مقصد رود ، حضرت دریا ، تا ابد زنده ای ، علمداری ...

 

#افسانه_سادات_حسینی

#دوره_ششم_آفتابگردانها

#غزل_عاشورایی

Article Rating | امتیاز: 3 با 1 رای


نظرات

تنها کاربران ثبت نام کرده مجاز به ارسال نظر می باشند.
در حال حاضر هیچ نظری ثبت نشده است. شما می توانید اولین نفری باشید که نظر می دهید.