جمعه, 31 فروردین,1403 |
(آرشیو ماه بهمن 1395)

وقتی برایش شعر می‌گویی ...

وقتی برایش شعر می‌گویی، حواسش نیست
دنیا برایت می شود در حکم یک زندان
کِز می‌کنی یک گوشه از سلول و هرلحظه
او را تصور می‌کنی در نقش زندان‌بان
 

دنیای تو یعنی تماشا از پس میله
دنیای او یک راهرو زیر قدم‌هایش
تو از پس میله برایش شعر می‌گویی
شعری برای خستگی چشم زیبایش
 

چشمان او محتاج یک لالایی شیرین
اما چنان غرق است در این نقش اجباری
گویا پر از دنیا کشیده در همین لحظه
بازیگر مغرور این سریال تکراری
 

زنگی برای استراحت می‌خورد هر روز
تو هستی و یک کاغذ کاهیِ در مشتت
هر روز می خواهی که دستت رو شود اما
باز استرس دست تو را می بندد از پشتت
 

شعر تو می ماند به روی کاغذ کاهی
هر روز از تو دورتر چشمان زندان بان
گویا توجه بیش از این لازم نبود و نیست
در حال این زندانیِ آرام در زندان
 

زندان به تاریکی‌اش افزوده در این شب‌ها؟!
یا کم شده سوی نگاه خسته‌ات شاعر؟!
با این که می‌گردی نمی‌بینی نشان از او
یا کاغذ کاهی و دست بسته‌ات شاعر
 

دور و بر سلول خود دیگر نمی‌بینی
حتی نشان از میله ای، گویا که آزادی
اما به روی تخت خوابت باز می‌بینی
آن شعر روی کاغذت را دست او دادی
 

ای شاعر خسته که خو کردی به این زندان
بیرون بیا از قصه ها، این خواب‌هایت چیست؟!
دیگر بخواب آرام روی تخت خوابت چون
وقتی برایش شعر می‌گویی حواسش نیست


رضا کمالی | دوره ششم آفتابگردان ها

01 اسفند 1395 1501 2 4.17

مسیر سبز

بسم الله الرحمان الرحیم

 

اخم تو شبیه قهوه ی قاجاری

چشم تو چنان قبیله ی تاتاری

با این همه اوضاع دلت سرسبز است

مانند مسیر سبز گرگان_ساری...

 

سید مصطفی صالحی


نابنده | دوره ششم آفتابگردان ها

01 اسفند 1395 1237 0 5

حاج احمد...

مانند تویی که به منَش برگشته
نفس و نَفَسی که به تنَش برگشته

ای کاش که رهبرم بگوید یک روز
حاج احمد من به میهنش برگشته

 

"محمدجواد قیاسی"
 

 

 


محمدجواد قیاسی | دوره ششم آفتابگردان ها

01 اسفند 1395 1610 0 4.63

برف می بارد

برف می بارد

یا کمی بهتر بگویم

از دهان آسمان دارد

در کمال باشکوهی

حرف می بارد.

 

برف تا بارید

ناگهان جاده

با ظرافت های بی پایان کفن پوشید.

 

جاده با یاد قیامت

بر سر آبستن مرگ است.

 

این چه احوالیست

شاخه باغ بهاری دل

چرا اینگونه

بی برگ است؟

 

قاصدی ایکاش می آمد

در این سرما

با خبرهای خوشی از حال گنجشکان

باعث دلگرمی ما مردمان می شد.

اینچنین آن عالم پیری که حافظ گفته بود از آن

دگرباره جوان میشد. *

 

برف می بارد

من نمی دانم چرا باید

جای بیرون رفتن و جای خوشامدگویی مهمان

بی رمق بنشینم اینجا شعر بنویسم.

 

برف آمد

می روم شادان به استقبال

تا بگیرم نامه از این قاصد خوشحال!

 

سعید بابائی

 

*نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد

 

حضرت لسان الغیب حافظ


سعید بابائی | دوره دوم آفتابگردان ها

22 بهمن 1395 1767 3 4.5

ماه

حالا که برگشته ای


چراغها همه خوابند


ماه، مهمان خانه ی من است !

 

 

شهریار شفیعی
 


شهریار شفیعی | دوره سوم آفتابگردان ها

18 بهمن 1395 2371 5 2.43

خبر

تقدیم به مادران چشم براه مدافعان حرم که  منتظر پیکر فرزندانشان هستند

خبر آمد که تو جا مانده ای آنجا پسرم
چه کنم از غم تو باز گرفته کمرم

تازه می خواستم از دخترشان قول... ولی
باید امشب خبر خوش ببرم یا نبرم؟!

خودشان محض تسلای دلم آمده اند
غرق اشک است حرم آمده ای در نظرم

از همان کودکیت هم به پریدن مشتاق…
بودی و هیچ نگفتی که چگونه بپرم

شد گوارای وجودت به خدا پیوستی
نکند فکر کنی سوخته باشد جگرم

نه عزیزم  تو سرافراز نمودی مارا
تا که خالی نشود سنگر اسلام و حرم

هر زمان خواستی اما تو بیا و برگرد
مثل این مادر همسایه ببین پشت درم


عفت نظری

1394/01/24


| آفتابگردان ها

15 بهمن 1395 1747 0 2.8

شعر بداهه دختران آفتابگردان، دوره پنجم

بداهه گروه #آيينه_گردانها به مناسب ميلاد با سعادت عقيله بنی هاشم، حضرت زينب كبری سلام‌الله‌عليها



«زینب به دنیا آمد و شد زینت بابا»



یک آسمان باران رحمت کوله بارش بود
یک شهر زیر گام های استوارش بود

آمد به دنیا او که نام دیگرش صبر است
نه، صبر هم مبهوت قلب بردبارش بود

او روشنی بخش جهان بود و در این عالم
خورشید بود و کهکشان ها در مدارش بود

وقتی که روی فرش خاکی گام بر می داشت
چشمان آبی فلک، محو وقارش بود

کی چشم نامحرم به روی ماه او افتاد؟!
وقتی همیشه یک فرشته پرده دارش بود

از نسل آب و آینه، از نسل باران بود
دریا به دریا رود حتی بی قرارش بود

پرهیزكار و مهربان و با وقار و پاک
این گوشه ای از وصف های بی شمارش بود

گنجینه ی نور و حقیقت، دانش و عرفان
در یک کلام آیینه ی پروردگارش بود

او آیه ای از کوثر و طاها و یاسین است
تفسیر ناس و قدر هم در اختیارش بود

استاد علم و فضل و قرآن و معارف شد
هر کس که زینب لحظه ای آموزگارش بود

در غیرت و بی باکی و در عفت و پاکی
او یا علی میگفت و یا زهرا شعارش بود

در صورت و در سیرت او مرتضی پیداست
چون زینب از هر جنبه ای آیینه دارش بود

با هر کلامش ضربه ای بر جان باطل زد
دخت علی، میراث دار ذوالفقارش بود

از هيچ گرگی در بيابان ها نمي ترسید
هرکس که شیری مثل زینب در كنارش بود

از وصف نسل پاک پیغمبر همین بس که
یک شیرزن مانند زینب افتخارش بود

هرگز کسی مانند زینب اینچنین داده ست
در راه دین هر آنکه را دار و ندارش بود؟

امروز با جانش نگهبان حريم اوست
هركس كه از عمق وجودش جان نثارش بود

پاداش صبرش را حضوری سبز خواهد داد
«مردی» که او از ابتدا در «انتظار»ش بود

#زهرا_هدایتی
#عاطفه_جوشقانیان
#مهشید_مصلحت_جو
#عفت_نظری
#فاطمه_عارف_نژاد
#سایه_رحیمیان_نعیم
#زهرا_امیری
#سیده_مریم_اسدالهی


#دوره_پنجم_آفتابگردانها

 

#عیدتان_عید_باد!

 

 


سیده مریم اسدالهی | دوره پنجم آفتابگردان ها

15 بهمن 1395 1114 1 5

به شهيدان قسم دلم تنگ است

اتوبان، قم، عوارضي، تهران

من سراسيمه ميرسم از راه

گنبدي و مناره اي و… حرم!

السلام عليك روح الله!

 

وارد صحن ميشوم آرام

تا كه عرض ارادتي بكنم

هم ببندم دوباره پيماني

تا مبادا كه غفلتي بكنم

 

چه شلوغ است دورتان امروز

جمعيت هست و شوق مهماني

ميپذيري ميان اين مردم

يك جوان با هواي باراني؟

 

من گمان ميكنم كنار ضريح

عطر و طعم حضورتان جاري ست

ميشود با تو درد دل كنم و

تو ببخشي اگر كه تكراري ست 

 

يا ببخشي اگر كه صحبت من

مستحبات اين زيارت نيست

به شهيدان قسم دلم تنگ است 

به خدا قصد من جسارت نيست

 

چه شكوهي به هم زده آقا!

حرم از نقشه هاي يارانت

من شنيدم كه فرق دارد با

سازه ي ساده ي جمارانت…

 

من جماران نرفته ميدانم

جنس تو جنس اين حرم ها نيست

چه كسي مانده كه نميداند

كه خميني به سادگي مي زيست؟

 

بگذريم از حرم… اجازه بده

دوستان را رها كنم كم كم

برسم به نفوذ دشمن ها

به نفوذي خزنده و مبهم…

 

واي اگر دست هاي پنهاني

پشت پرده كمك كنند او را

گرگ را بين گله راه دهند

با قلم مو بزك كنند او را

 

كم كم اینگونه نرم و آهسته

دست تحريف ميرسد به شما

خاطراتي كه نو به نو هر روز 

نسبتي تازه ميدهد به شما…

 

بين اين موج ها، هياهوها

يك طرف هم صحيفه ي نور است

بايد انگار پرس و جو كنمت!

چه امامي؟ كدام منظور است؟

 

ولي القصه من دلم قرص است

كه تو حرفت نميرود از ياد

كه فقط ميكنم دعا هر شب

سر سيدعلي سلامت باد!

 

در كنار تمام اين غم ها

از حكايات عشق بايد گفت

آنطرف تر ز مرز ايران از

كربلاي دمشق بايد گفت

 

باز پوتين به پا، به سر سربند

عده اي عشق شان به گمنامي ست

روي دوش تمامشان امروز

علم انقلاب اسلامي ست

 

بچه هاي شما دوباره به جنگ

ميروند و شهيد مي آيند

با هزاران ستاره روي بدن

در لباسي سپيد مي آيند
 

انقلاب از قديم زنده تر است

و دفاع مقدسش باقي ست

پشت اين مردهاي آزاده

دست خونين حضرت ساقي ست

 

و دعا كن شما كه يك جمعه

به همين زودي، از افق، خورشيد

بدرخشد… بهار برگردد…

برسد موعد جهاني عيد…


فاطمه عارف نژاد | دوره پنجم آفتابگردان ها

12 بهمن 1395 2379 4 4.67

یک روز...

بر تاج درخت ما بسی بودی تو

فریاد رسِ هر نفسی بودی تو

ای برگ چرا به زیر پا افتادی!

یک روز برای خود کسی بودی تو...


سیده مرضیه یثربی | دوره پنجم آفتابگردان ها

11 بهمن 1395 2380 2 4.5

دلم

دلم
شبیه بادبادکی
هم آغوش شاخه ها شده است
و من
کودک لالی که
صدای فریادش را
تنها، درخت می شنود .


شهریار شفیعی


شهریار شفیعی | دوره سوم آفتابگردان ها

11 بهمن 1395 2007 0 4.67

آتش

گرفت از شعله ای جانسوز قلبم ناگهان آتش

رسید از داغ سوزانش به مغز استخوان آتش

 

خبر با حجم دود و داد در اخبار پیچیده

گرفت از شهر پر آشوب چندین قهرمان آتش

 

چگونه آتش سوزان دل خاموش خواهد شد

که می بیند گرفته دامن آتش‌نشان آتش

 

نبردی نابرابر یک تَن و صدها تُن از آهن

گرفت آوار راهش را و برد از او امان آتش

 

صبوری تا کجا وقتی نمی دانم کجا مانده

که بی انصاف از او نگذاشت باقی یک نشان آتش

 

کسی که اهل پرواز است روزی پر زند حتی

اگر روی سرش آوار شد از آسمان آتش . . .

 

 

-مهشید مصلحت جو


مهشید مصلحت جو | دوره پنجم آفتابگردان ها

05 بهمن 1395 2204 0 3.78

جریان تماس شهرستان ادب!

بعد از کلی دلواپسی که آیا برای دورۀ ششم آفتابگردان‌ها قبول می‌شوم یا نه، بالاخره پیامکی به دستم رسید. بار اولی بود که برای دوره‌ای این‌چنینی ثبت‌نام می‌کردم و اصلاً هم احتمال قبولی نمی‌دادم. بین این‌همه شاعر و شعر خوب، شعر من چه محلی از اعراب می‌توانست داشته باشد؟ آن‌طور که در فراخوان آمده بود، اواسط آذر نتایج اعلام می‌شد. کمی منتظر ماندم تا خبری از قبولی برسد، که نرسید. برای همین کلاً قید قبولی را زدم و برای دلخوشی به این فکر می‌کردم که شعرم را بهتر کنم و مطالعه‌ام را بیشتر. یکم دی‌ماه وقتی میان انبوه پیامک‌های تبلیغاتی، پیامکی به دستم رسید که ابتدایش نوشته بود «شاعر محترم!» شوکه شدم! چه کسی می‌داند من شعر می‌نویسم؟ یا اگر هم می‌داند، چطور این‌همه با احترام خطاب کرده! خنده‌ام گرفت. احتمال دادم اشتباهی پیش آمده و مثلاً شمارۀ من را به جای شمارۀ یکی از اساتید محترم شعر فارسی وارد کرده‌اند. مثل همۀ ییامک‌های تبلیغاتی می‌خواستم پاکش کنم، ولی لفظ «شاعر محترم» قلقلکم داد تا آخر متن را بخوانم و دیگر تا حد نهایت شوکه شوم! معلوم شد اشتباهی رخ نداده و حتی اگر لفظ «شاعر» برای دست انداختن بنده هم باشد، به‌هرحال شعر من دیده شده است. شوکه و درعین‌حال ذوق‌زده بودم. تا الآن که احتمال قبولی هم نمی‌دادم حتی، زندگی راحتی داشتم؛ اما از وقتی دیدم در پیامک نوشته است که بابت دورۀ دوم داوری با شما تماس خواهند گرفت، یک هفته خودم هم نمی‌دانستم چطور شب و روز را می‌گذرانم. نمی‌خواهم خیلی از حال و هوای آن هفتۀ پراسترس بنویسم؛ اما خالی از لطف نیست بدانید که بعد از گذراندن یک‌هفته که مدام منتظر تماس بودم و هر شمارۀ ناشناسی که زنگ می‌زد را بی‌معطلی جواب می‌دادم و هیچ‌کدامشان هم شهرستان ادب نبود، بالاخره تماس گرفتند درحالی‌که بنده نمی‌توانستم جواب بدهم! من بی‌نماز درست موقع زنگ خوردن گوشی سر نماز بودم و شاهد ویبرۀ موبایل! خب شاید تماس مهمی هم نبود. چه‌کسی احتمال می‌داد درست موقع صحبت کردن با خدا آن اتفاقی که منتظرش بودی بیفتد. به همین اندازه که بنده منتظر تماس دوستان شهرستان ادب بودم، اگر منتظر ظهور آقا بودم مطمئناً تا به حال خیلی اوضاع جهان فرق می‌کرد. نشد تماس را جواب بدهم و قطع شد. تماس بعدی هم وقتی گرفته شد که سوار موتور سیکلت بودم. خوشبختانه راننده نبودم، ولی حالا مگر گوشی وامانده را می شد از جیب درآورد!؟ بعد از این‌که خطر سرنگونی موتور در اثر تکان‌های بندۀ حقیر در جهت دسترسی به گوشی موبایل از بیخ گوشمان گذشت، گفتم «بله، بفرمایید». پشت خط دوست عزیزی بود که خودش را معرفی کرد و گفت از شهرستان ادب تماس گرفته است. منتها سر و صدای خیابان و صدای آهسته آن جناب، نگذاشت متوجه اسم شریفشان و همچنین باقی صحبت‌هایشان بشوم. آنقدر صدای دوست عزیزمان کم بود و سروصدای خیابان زیاد، که دیگر کفری شده بودم. چاره‌ای نبود جز اینکه خودم داد بزنم و صحبت کنم! خیلی دلم می‌خواست به ایشان هم بگویم «آقا! جان هرکس دوست دارید، داد بزنید»! بعد از یک هفته درست روزی و در زمانی با بنده تماس گرفته شده بود که گویا احتمال می‌دادند نمی‌توانم صحبت کنم، تا بلکه بندگان خدا از شر خودم و شعرهایم خلاص شوند. حالا همۀ این‌ها یک طرف استرس و دلهره و ماجراهای بعد از تماس تا اعلام نتایج هم یک طرف دگر.


الهام عظیمی | دوره دوم آفتابگردان ها

05 بهمن 1395 364 0

شعر گفتن در اتوبوس!

بعد از مدت‌ها تصمیم گرفتم که به دوستانم سری بزنم. پس از طی راهی طولانی به محل مورد نظر رسیدم. اما هنوز درست و حسابی چاق‌سلامتی نکرده بودیم که تلفن همراهم زنگ خورد.

شماره برایم کاملاً ناآشنا بود؛ بعد از کمی معطلی بالاخره پاسخ دادم. خانمی از آن طرف خط گفت: «از شهرستان ادب تماس می‌گیرم.» من که انتظار این تماس را نداشتم، جا خوردم! خودم را جمع‌وجور کردم و گفتم: «خواهش می‌کنم، بفرمایید امرتون رو، در خدمتم.»

آن بندۀ خدا شروع کرد به پرسیدن سؤالاتی که جوابشان برای دوستانم که از قضیه هیچ اطلاعی نداشتند، بسی جای تعجب داشت. گاهی خندۀشان می‌گرفت، گاهی اخم می‌کردند. بعد از این‌که صحبت‌هایم تمام شد، گفتند:‌ «تا حالا ندیده بودیم این‌قدر رسمی صحبت کنی! قضیه چی بود؟» من هم سیر تا پیاز ماجرا را برایشان گفتم.

قسمت جالب ماجرا ارسال آن یک بیت بود. بماند که من از آن خانم خواستم با کمی تأخیر شعرم را ارسال کنم، اما باز هم مجبور شدم هنگام برگشت به خانه و در میان انبوه جمعیت حاضر در اتوبوس آن بیت را بگویم.

درست از همان لحظه‌ای که قصد کردم شعر بگویم، خانمی که کنارم نشسته بود، شروع کرد به بلندبلند با تلفن همراهش صحبت کردن. سعی کردم خودم را کنترل کنم و چیزی نگویم؛ اما دیگر امانم را برید. برگشتم و نگاه پرمحبتی (بخوانید چشم غرّه) نثارش کردم! اما اگر فکر می‌کنید که حتی ذره‌ای از بلندی صدایش کم کرد، سخت در اشتباهید!

بالاخره هر چه بود، آن بیت را گفتم و از آنجا که می‌دانستم در آن فضا بهتر از این نمی‌شود فکر کرد، همان را برایشان ارسال کردم.

امیدوار بودم آن‌ها متوجه شوند که چه شرایط سختی بر من گذشته و آن یک بیت چقدر برای من ارزشمند بوده است.

 

زهرا مرتضایی دوره ششم آفتابگردانها


الهام عظیمی | دوره دوم آفتابگردان ها

05 بهمن 1395 367 0

برگرد!...

لرزید بنای شانه از این آتش

ای کاش که یک نشانه، از این آتش...

برخیز! کبوترانه از این آوار

برگرد! سیاوشانه از این آتش

 


سیده مریم اسدالهی | دوره پنجم آفتابگردان ها

03 بهمن 1395 1873 0 4

صلح

تمام روز 
برای رسیدن به او جان می کندم
که شب
تنها از زندگی
بالشمان مشترک شود
اما من
هیاهوی میدان مرکزی شهر بودم
قبل از اعدام 
و او
آرامش کشوری ویران بود
بعد از صلح...

 

شهریار شفیعی 
 


شهریار شفیعی | دوره سوم آفتابگردان ها

03 بهمن 1395 1954 0 3
صفحه 1 از 2ابتدا   قبلی   [1]  2  بعدی   انتها