شنبه, 01 اردیبهشت,1403 |
(آرشیو ماه شهریور 1396)

ماجرا

غزل نه! شاعر تو ماجرا نوشته و بعد...
به مطلعت هیجان داده تا نوشته، و بعد...

طلوع چشم تو در چند خط نمی گنجید
برای چشم تو طومار ها نوشته و بعد...

نگاره های دل غارها به من گفتند
بشر از اول خلقت تو را نوشته و بعد...

چه بی بهانه دلم خواست شاعرانه شوی
چه عاشقانه قلم از شما نوشته و بعد...

غزل نوشته ام و سوی تو فرستاده ند
مباد اینکه بپرسی: چرا نوشته؟! و بعد...

ولی نه، تو... تو همانی که هیچوقت ندید
برایت این منِ عاشق چه ها نوشته و بعد...

"محمدجواد قیاسی"

محمدجواد قیاسی | دوره ششم آفتابگردان ها

22 شهریور 1396 1752 0 4

غدیر سبز سادات

در برکه ی سبز غدیر آغوش دریا 

روی تمام قطره ها پیوسته وا بود

هر کاروانی پای موجش لنگر انداخت

روی لب نمناک دریا یک ندا بود

 

درّ و صدف می ریخت از گفتار دریا

ساحل پر از گلبوته های مخملی بود 

دریا خروش آورد با شادی ، پیامش :

"مَن کُنتُ مَولاهُ فَمولاهُ علی " بود

 

نام علی انداخت بر دریا تلاطم 

ساحل ، سکوتش سجده گاه آن صدا شد

دست علی در دست پیغمبر گره خورد

از قلب هستی عقده ی دیرینه وا شد 

 

هفت آسمان گویی فرود آمد به ساحل 

تا شاهد پیوند عشقی تازه باشد

تا اشک شوقی ریزد از هر دیده ، وقتی

مسرور از این مژده ، بی اندازه باشد :

 

هر کس ‌که من مولای او هستم بداند 

اینک علی تنها ولی و جانشین است 

هر قفل را بر صندوق هستی کلید است 

اسطوره ای از علم و ایمان و یقین است 

 

هر کس در این دریای پهناور شود غرق

از هر گزندی بی محابا در امان است

هر کس برایش با من اکنون بیعتی کرد

میعادگاهش با علی در لامکان است 

 

یک یا علی ، دل را زدم حالا به دریا 

من ساحل امنی نمی خواهم از این آب 

بگذار در موجت معلق باشم ، آقا ! 

بی آن خروشت سخت می پوسم به مرداب 

 

در عمق دریا ماهی کوچک رها شد 

این بار مروارید نابی صید من کن 

من را مبر تا ساحل امنی ، همین جا 

در لابه لای چادر مرجان ، کفن کن ....

 

#افسانه_سادات_حسینی

#غدیری_ام

#چهار_پاره


افسانه سادات حسینی | دوره ششم آفتابگردان ها

18 شهریور 1396 1695 0 4.33

آقای آب و آینه

دنیا دچار یک تب ممتد بدون تو
درگیر یک جنون زبانزد بدون تو

هی قرص ماه ،شربت خورشید ،عهد نو
اما هنوز حال زمین بد بدون تو

هی چرخ می زند وسرش گیج می رود
پاییز و برگریز مجدد بدون تو

از چشم شور پنجره اسفند میچکد
اینجا بهار مانده مردد بدون تو

تقدیر تلخ مزرعه طعم گس کویر
با آب وآیه فاصله دارد بدون تو

آدم غریب و تب زده،حوا همیشه ابر
لبریز بغض و هق هق بی حد بدون تو

آقای آب وآینه، آقای ماه نو
باران چقدر گریه ببارد بدون تو

مرضیه شهیدی

https://t.me/yekfenjandelneveshteh


مرضیه شهیدی | دوره چهارم آفتابگردان ها

17 شهریور 1396 1977 1 4.8

چگونه روشنفکر شویم

اگر خواهی که روشن فکر باشی
بدون زحمت و فکر و تلاشی

بگو گاهی از "اگزیستانسیالیسم"
حکومت بر اساس "لیبرالیسم"

به هر جمله بچسبان چند تا ایسم
"دادائیسم" و مامائیسم و بابائیسم!

ولی اصلا نپرس این ایسم ها چیست
فقط تکرار کن... معنا مهم نیست!

مخالف باش با هر فکر مرسوم
بگو هستند مردم از تو محروم

بگو عریان شدن یک فکر عالی است!
مدرن و موجب رشد و تعالی است

و ذبح گوسفندان جاهلانه است
دلم می سوزد آری! ظالمانه است

اگر زیبا، کلامت را بگویی
بیابی نزد مردم آبرویی...

رسید اکنون زمان عیش و مستی
بدان دیگر تو روشن فکر هستی


محمد حسین فیض اخلاقی | دوره ششم آفتابگردان ها

13 شهریور 1396 1069 0 2.5

فانوس

ندید
غرق شد آهسته
تنم میانِ نگاهِ عمیقِ اقیانوس.
ولی شبی 
به هوایم
تمام ساحل را
دوید با فانوس

و اشک تلخ مرا 
در لباس مروارید
درون جعبه 
کنار جواهراتش ریخت
چقدر بغض که از من
به گوش خود آویخت

هنوز در ریه هایم
هوای گیسویی ست
و در اتاق گلویم 
صدای موسیقی ست

غروبی از پاییز
که ایستاده پر از ابرهای روز نخست
منم که پنجره اش را 
به گریه 
خواهم شُست.


علی مردانی | دوره سوم آفتابگردان ها

12 شهریور 1396 869 0 5

از قفس تا قاف

از قفس تا قاف

پا به راه شد ساک ات ، چشم من به ایوان بود

ساعت از نفس افتاد ، عقربه شتابان بود

آسمان ، شد آیینه ، محو در تماشایت

روی دست هر ابری ، یک پیاله باران بود

تا که بوسه زد قرآن ، بر لبت شدم آرام

گرچه پشت لبخندم ، بغض شهر پنهان بود

در دل حرم گفتی ، شب دوباره زد خیمه

رفتی و چه فانوسی در دل تو تابان بود

شک ندارم آوازت ، در قفس نمی گنجید

این پرندگی تا قاف ، بر تو سخت آسان بود

باد ، با خودش هر شب ، زوزه ی تفنگ آورد

کوچه بعد تو نقشی ، از حصار زندان بود

هر چه قمری و گنجشک ، سمت شانه ات کوچید

حسرت نرفتن ها ، باز با درختان بود

خنده ی بهار آخر ، روی چادرم خشکید 

برف روی گیسویم ، پیکی از زمستان بود

در مشام گلدان ها ، بوی خون که جاری شد 

قاصدک خبر آورد ، قصه اش پریشان بود

آسمان  ،شد آیینه ، ابرها که صف بستند

مستطیل خیسی بر ، شانه ی خیابان بود......

 

# افسانه_سادات_حسینی 

#شعر _دفاع


افسانه سادات حسینی | دوره ششم آفتابگردان ها

11 شهریور 1396 892 0 5

برای شهید محسن حججی...

شطرنج بی معنی ست،

شطرنج بی معنی ست

سرباز ها اینجا

هر سو که میخواهند می تازند

با ان تفنگ بیم ساز

               ان سو...

باشاخه گل

          این سو...

 

سربازها اینجا

قلب تعلق را

بر ان سپید و ان سیاهی ها

بر ان طرف ها

   این طرف ها

بر

رنگ تعلق چیره می دانند..

 

شطرنج بی معنی ست

شطرنج بی معنی ست

سربازها اینجا

در انتهای راه

شاهانه می میرند...

نه 

     انتهایی نیست

سربازها اینجا 

نمی میرند...!

 

#نیمایی


مهدی حق طلب | دوره سوم آفتابگردان ها

10 شهریور 1396 1291 0

در هوا پیچیده آوازی پر از هشدارها


در هوا پیچیده آوازی پر از هشدارها
بر سرم میریزد آواری پس از آوارها

بس که چرخیده ست دور من کلاف زندگی
درنمی آرم سر از پیچیدگی کارها

باید از حالا کمی هم چشم ها را بشنوم
چشمهایی را که میگویند از پندارها

تا نماز قبله شیطانی ام را نشکنم
ناگزیرم بشکنم هر توبه ای را بارها

من که از تقویم ها چیزی نفهمیدم ولی
سال را نو می کنم در حسرت دیدارها

ای مسیحا،کارعزرائیل را آسان نبین
مطمئنم سخت میمیرند حیوان وارها

هرچه تنهایی پریشانم کند راضی ترم
بهتر است از زندگی با نیشخند مارها

#الهه_صابر

@elahehsaber


الهه صابر | دوره ششم آفتابگردان ها

09 شهریور 1396 1354 0 4

عاشقانه

گفتی که تکانش نده این سنگ بزرگی ست

گفتم که نمی بازم اگر جنگ بزرگی ست

رقصیده به هر ساز تو هر روز دل من

دنیای تو کنسرت بدآهنگ بزرگی ست

بگذار که راهم ندهند از در مسجد

در دین شما عشق اگر ننگ بزرگیست

دلتنگ دویدم به کناری نرسیدم

افسوس که دنیا قفس تنگِ بزرگی ست

-----

شستی همه ی عمر ولی پاک نشد، عشق

بر دامنِ دل لکه ی کمرنگِ بزرگی ست


میترا سادات دهقانی | دوره ششم آفتابگردان ها

02 شهریور 1396 1363 0 4