جمعه, 31 فروردین,1403 |

(آرشیو نویسنده افسانه سادات حسینی)

به دریا نوردان شهید کشورم

به دریا نوردان شهید کشورم در حادثه نفتکش سانچی

قهرمانم دل بزرگی داشت 

رسم پروانگی بلد شده بود

هی خودش را به آب و آتش زد

از خودش بی ملال ، رد شده بود

 

قهرمانم سیاوشی گمنام

در دل شعله های سرکش بود

ماند از او شکوه ققنوسی

بین خاکستر و تنوره ی دود 

 

قهرمانم اگرچه سوخت پرَش

آسمان را گرفت در آغوش

از زمین دل برید ، با خورشید

رفت تا بی کرانه ، دوشادوش

 

شانه اش را سراغ می گیرم 

باز از صخره های مرجانی

جستجو می کنم نگاهش را

در دل ابرهای طوفانی

 

ساحل امن نه ، بیا دریا !

غرق کن در تلاطم ات من را

باد آشفته حال ! جار بزن

این همه التماس و شیون را 

 

از خودم هاج و واج می پرسم :

آخر ِخوب ِ داستانم کو ؟ * 

آه ای موج های سرگردان !

راستی قبر قهرمانم کوووو؟؟؟؟؟

#افسانه_سادات_حسینی

#دوره_ششم_آفتابگردانها

 

* به هر فصلی غمی ، هر صفحه ای انبوه اندوهی

وطن جان ! خسته ام پایان خوب داستانت کو؟ #حسین_جنتی


افسانه سادات حسینی | دوره ششم آفتابگردان ها

30 دی 1396 1735 0 5

حضرت دریا

می رسی با نسیم پاییزی ، از شمیم شکوفه سرشاری

نفسی تازه می کند با عشق ، زیر چتر تو هر سپیداری

می تکانی غبار از رویِ گیسوان بلند شب ، ای ماه !

برکه ها بین بازوانت باز ، خواب خوش رفته اند و بیداری

خیمه خیمه دوباره دلتنگی ، چشمه چشمه مقابل سنگی

صخره صخره اگرچه می جنگی ، رج به رج رود در بغل داری 

می روی مشک آب بر دوشت ، آسمانی پرنده مدهوشت 

آب ، در حسرت و تو در گوشَت ، بانگ بی جان العطش جاری 

می دود رود ، ردّپایت را ، دشت گم می کند صدایت را 

بذر سرسبز دستهایت را ، در تن سرد خاک می کاری

دل تنگ رباب می شکند ، در شب خیمه ، خواب می شکند

کمر آفتاب می شکند ، قامتت را که سرخ می باری 

از حرم عطر سیب می آید ، صوت " امَّن یُجیب " می آید 

یک امام غریب می آید ، سخت در اشتیاق دیداری 

این تو هستی شکوه بی همتا ، پرچم قله ی فضیلت ها 

مقصد رود ، حضرت دریا ، تا ابد زنده ای ، علمداری ...

 

#افسانه_سادات_حسینی

#دوره_ششم_آفتابگردانها

#غزل_عاشورایی


افسانه سادات حسینی | دوره ششم آفتابگردان ها

03 مهر 1396 1712 0 3

غدیر سبز سادات

در برکه ی سبز غدیر آغوش دریا 

روی تمام قطره ها پیوسته وا بود

هر کاروانی پای موجش لنگر انداخت

روی لب نمناک دریا یک ندا بود

 

درّ و صدف می ریخت از گفتار دریا

ساحل پر از گلبوته های مخملی بود 

دریا خروش آورد با شادی ، پیامش :

"مَن کُنتُ مَولاهُ فَمولاهُ علی " بود

 

نام علی انداخت بر دریا تلاطم 

ساحل ، سکوتش سجده گاه آن صدا شد

دست علی در دست پیغمبر گره خورد

از قلب هستی عقده ی دیرینه وا شد 

 

هفت آسمان گویی فرود آمد به ساحل 

تا شاهد پیوند عشقی تازه باشد

تا اشک شوقی ریزد از هر دیده ، وقتی

مسرور از این مژده ، بی اندازه باشد :

 

هر کس ‌که من مولای او هستم بداند 

اینک علی تنها ولی و جانشین است 

هر قفل را بر صندوق هستی کلید است 

اسطوره ای از علم و ایمان و یقین است 

 

هر کس در این دریای پهناور شود غرق

از هر گزندی بی محابا در امان است

هر کس برایش با من اکنون بیعتی کرد

میعادگاهش با علی در لامکان است 

 

یک یا علی ، دل را زدم حالا به دریا 

من ساحل امنی نمی خواهم از این آب 

بگذار در موجت معلق باشم ، آقا ! 

بی آن خروشت سخت می پوسم به مرداب 

 

در عمق دریا ماهی کوچک رها شد 

این بار مروارید نابی صید من کن 

من را مبر تا ساحل امنی ، همین جا 

در لابه لای چادر مرجان ، کفن کن ....

 

#افسانه_سادات_حسینی

#غدیری_ام

#چهار_پاره


افسانه سادات حسینی | دوره ششم آفتابگردان ها

18 شهریور 1396 1694 0 4.33

از قفس تا قاف

از قفس تا قاف

پا به راه شد ساک ات ، چشم من به ایوان بود

ساعت از نفس افتاد ، عقربه شتابان بود

آسمان ، شد آیینه ، محو در تماشایت

روی دست هر ابری ، یک پیاله باران بود

تا که بوسه زد قرآن ، بر لبت شدم آرام

گرچه پشت لبخندم ، بغض شهر پنهان بود

در دل حرم گفتی ، شب دوباره زد خیمه

رفتی و چه فانوسی در دل تو تابان بود

شک ندارم آوازت ، در قفس نمی گنجید

این پرندگی تا قاف ، بر تو سخت آسان بود

باد ، با خودش هر شب ، زوزه ی تفنگ آورد

کوچه بعد تو نقشی ، از حصار زندان بود

هر چه قمری و گنجشک ، سمت شانه ات کوچید

حسرت نرفتن ها ، باز با درختان بود

خنده ی بهار آخر ، روی چادرم خشکید 

برف روی گیسویم ، پیکی از زمستان بود

در مشام گلدان ها ، بوی خون که جاری شد 

قاصدک خبر آورد ، قصه اش پریشان بود

آسمان  ،شد آیینه ، ابرها که صف بستند

مستطیل خیسی بر ، شانه ی خیابان بود......

 

# افسانه_سادات_حسینی 

#شعر _دفاع


افسانه سادات حسینی | دوره ششم آفتابگردان ها

11 شهریور 1396 892 0 5

سکوت شیشه ای

چای داغ آورده ام برف تنت را آب کن

سردی احساس خود را یک زمستان خواب کن

 

ما دو نیلوفر کنار برکه ای یخ بسته ایم

یک سحر مرداد را دعوت به این مرداب کن

 

این سکوت شیشه ای را بشکن امشب بی امان

ساعت لم داده بر دیوار را بی تاب کن

 

چشم من معنا شده در چشمه ی جوشان اشک

آن غرور کاغذی را غرق این سیلاب کن

 

با دل و جان می شود صید تو این ماهی ، فقط

جای طعمه تکّه ای دل بر سر قلاب کن

 

من همان سیّاره سردم ، تو با تیر نگاه

یک شهاب سخت و سوزان بر تنم پرتاب کن

 

شعر من را سر بریدی ، لاشه ی پوسیده را

با نوار مشکی آخر براتاقت قاب کن ...

 

سرده ی افسانه سادات حسینی از نیشابور - دوره ی ششم 

 


افسانه سادات حسینی | دوره ششم آفتابگردان ها

15 فروردین 1396 1524 0 5

سکوت شیشه ای

چای داغ آورده ام برف تنت را آب کن

سردی احساس خود را یک زمستان خواب کن

 

ما دو نیلوفر کنار برکه ای یخ بسته ایم

یک سحر مرداد را دعوت به این مرداب کن

 

این سکوت شیشه ای را بشکن امشب بی امان

ساعت لم داده بر دیوار را بی تاب کن

 

چشم من معنا شده در چشمه ی جوشان اشک

آن غرور کاغذی را غرق این سیلاب کن

 

با دل و جان می شود صید تو این ماهی ، فقط

جای طعمه تکّه ای دل بر سر قلاب کن

 

من همان سیّاره  ی سردم ، تو با تیر نگاه

یک شهاب سخت و سوزان بر تنم پرتاب کن

 

شعر من را سر بریدی ، لاشه ی پوسیده را

با نوار مشکی آخر براتاقت قاب کن ...

 

سرده ی افسانه سادات حسینی از نیشابور - دوره ی ششم 

 


افسانه سادات حسینی | دوره ششم آفتابگردان ها

15 فروردین 1396 1493 0 3