جمعه, 10 فروردین,1403 |

آیینه‌ی قدّی

وقتی گریست، بغض خداوند هم شکست
با آب چشم، روزه‌ی اهل حرم شکست

آیینه‌ی کشیده قدش را شکسته دید
آهی کشید و گفت؛ جوانم قدم شکست

ای عشق! جُرم آینه جز عاشقی چه‌ بود؟
تا زد به سینه سنگ تو را، لاجرم شکست

دشمن حسین(ع) را به عزای پسر نشاند
آه ای حبیب حرمت آن محترم، شکست

خون می‌گریست راوی و خون شد مرکّبش
وقتی نوشت مقتل او را، قلم شکست

از کوفیان نبود کسی، جز خدایشان
پیمان شکست و عهد شکست و قسم شکست

با این وجد، فاتح میدان عشق کیست؟
دیدند دشمنان خدا، پشت هم شکست


عمادالدین ربانی

عمادالدین ربانی | دوره هشتم آفتابگردان ها

08 مرداد 1401 493 0

ماه زلال

تمام ماه به‌جز مِهر لایزالی نیست
چه روشن است، شبی قدر این لیالی نیست

ندیده قامت ماه هلال‌‌ابرو را
کسی که در رمضان، قامتش هلالی نیست

خیال منظر او پیش چشم مردم هست
شب است و خواب، به چشمان این اهالی نیست

خوشا به‌حال شمایی که خوب‌ می‌دانید
امید بستن بر عشق، خوش‌خیالی نیست

چراغ هر شب خورشیدی است؛ یا شافع
شفیع ذرّه‌‌‌‌مقامان، علی(ع)‌ است عالی نیست؟

تویی بهاره‌ی من؛ یا محول‌الاحوال
کسی به غیر خداوند، این حوالی نیست

بهار دیده رسیده است، از یمین و یسار
به‌ یمن چشم‌ ترم، فصل خشک‌سالی نیست

نگاه من خبر از روشنای دل دارد
نگاه آینه‌ها، خالی از زلالی نیست

فرشته زیر پر و بال من، به‌ حیرت گفت؛
کسی که پر زده آن مست لاابالی نیست؟


عمادالدین ربانی | دوره هشتم آفتابگردان ها

01 تیر 1401 460 0

چشمه حیات

صفحه صفحه ی مقتل خورد چون ورق در چشم
بانگ العطش زد موج، شد به خون شناور چشم
شعله عطش گل کرد شد گلاب اشک من
داغ عاشقان دیدیم شد از آن معطر چشم
 قطره قطره در میسفت با اشارتی هر بار 
گنج های پنهانی داشت در دلش هر چشم
شرحه شرحه شرحی داد  از شراره ی دل اشک
  چشمه چشمه جوشید از آیه های کوثر چشم
میشود هر آیینه داغ عشق سنگین تر
سوخت عالمی هرچند داشت هیزم تر چشم

صفحه صفحه مقتل خورد چون ورق در چشم
بانگ العطش زد موج شد به خون شناور چشم
نامه های کوفی را خواند مسلم و میگفت؛
دید مکر کوفی را  ای امان  مکرر چشم
کوفیان در پستو عاشق پرستویند!
دل نداشت ایمان به  هر چه داشت باور چشم
 ‏غافل از امامی که دست شسته از دنیا
 ‏زاهدان به نام دین دوختند بر زر چشم
دسته دسته می آمد زاهدانی از این دست
دست دوستیشان را  دید، تیغ و خنجر چشم
وقت توبه ی حر بود از گذشته شستم دست
رو سیاه چون من بود  ،ریخت خاک بر سر چشم

ریگ ریگ صحرا را باغ ارغوان کردند
  برگ برگ آن را خواند با چکامه ای تر چشم
  ‏در فراز بودند و از ضمیر نی خواندند ؛
بسته ایم بر هر هچه هست غیر داور، چشم
معجزات قرآن باز، صفحه صفحه رو میشد
چون گشود با عزت بر فراز منبر چشم
اشک ِ سر به زیر آموخت درس سر فرازی را
از زنی که پیوسته گفت؛ ای برادر چشم

رُفت، از دلم مژگان گرد و خاک غفلت را
غوطه  خورد در خون تا گشت سایه پرورچشم

در رواق منظر نیست غیر عشق و زیبایی
دیده شسته شد با اشک ،دید طرز دیگر چشم
در شب غریبان شمع  سوخت ،آب شد از داغ
  چکه چکه از باران خواند شد منور چشم


عمادالدین ربانی | دوره هشتم آفتابگردان ها

17 مهر 1399 1115 0 4