ﺳﻪشنبه, 28 فروردین,1403 |

تفنگت را زمین مگذار در شب خیزِ طوفان ها

« بسم ربِّ الشُّهداءِ و الصّابرین »

تفنگت را زمین مگذار در شب خیزِ طوفان ها...
که در راهند گمراهان و گمراهند میزان ها...
هوای "گرگ و میش" دشت از روزی خبر دارد
که در آن نی لبک سودی نمی بخشد به چوپان ها
تفنگت را زمین مگذار این هشدار تاریخ است
که هرجا بوده انسانی کنارش بوده شیطان ها
مسلمان! لا تَخَف! برخیز و معنا کن شهامت را
و لا تَستَوحشوا! حالا که قبل از ما،مسلمان ها...
یکی میثم شد و آتش به پا کرد و بهشتی شد
یکی مختار شد بین حسین و ابن مرجان ها
...
همیشه رفتنش آری به سود خیل بسیاری ست
چه "مالک" باشد از کوفه چه "حاج احمد" به لبنان ها*
مجاهدهای سازش گر ... رجزخوان های در سنگر
طلبکاران پوچ اندیش...خیل سست ایمان ها
همه امروز باید ماست ها را کیسه می کردند
اگر می بود آوینی اگر بودند چمران ها...
اگر #آتش زده بر #اختیار دوستان،دشمن
ملالی نیست تا هستند مردان دبستان ها
هلا! ای آن که یک عالم نگاهش خیره بر راهت
#تفنگت_را_زمین_مگذار_در_شب_خیزِ_طوفان ها

رضا سهرابی

*حاج احمد متوسلیان را می گویم که از نگاه بعضی ها که بودند و هنوز هم هستند دندانی کرم خورده بود!

و اگر بود...هست...و برمی گردد ان شاءالله.
 


رضا سهرابی | دوره سوم آفتابگردان ها

28 مهر 1396 1342 0 4

با این که خسته از نفس گرم جاده ایم...

بسم الله النور...

 

با این که خسته از نفس گرم جاده ایم

اما عنان به "هرچه که بادا" نداده ایم

هرچند سر به زیر ولی کوه آتشیم

هرچند دل شکسته ولی ایستاده ایم

گر زندگیست مکر زمین دل بریده ایم

گر مردن است رسم زمان سر نهاده ایم

در گیر و دار ماندن و رفتن تمام عمر

درگیر این دقایق از دست داده ایم

اما به یُمن حادثه تا انتهای راه

چون کوه بر عقیده ی خود ایستاده ایم

 

شاعر: رضا سهرابی


رضا سهرابی | دوره سوم آفتابگردان ها

15 تیر 1396 1045 1 3.33

«...دا...»

بسم رب الشهداء و الصابرین

 

به راوی خاطرات کتاب دا؛ سیده زهرا حسینی و خرمشهر عزیزش...

 

خاطرش هرگز مبادا از کسی آزرده باشد

یا بیاید لحظه ای که خسته و افسرده باشد

 

این چنین کز خنده اش امید می بخشد به دنیا

خاک خرمشهر باید هم ز تو دل برده باشد...

 

درد دارد آن چه در چشم همه " گِل " می نماید

در نگاه ساده ی تو " خاکِ باران خورده " باشد

 

باغبان انگار خوش دارد میان خیل گل هاش

آن که کمتر خار دارد بیشتر پژمرده باشد

...

سرنوشت تو گره خورده به این غربت...به این خاک

خاطرت هرگز مبادا از کسی آزرده باشد...

 

 

شاعر: رضا سهرابی

#خرمشهر

پ.ن: آرزو دارم یک روز این شعر را به دست صاحبش برسانم...

 

 


رضا سهرابی | دوره سوم آفتابگردان ها

03 خرداد 1396 1592 0 1.83

نترسان ما را...

«بسم الله القاصم الجبّارین»

از زردی رنگ ها نترسان ما را
از سختی سنگ ها نترسان ما را
ما از خودِ جنگ هم نداریم هراس
از "سایه ی جنگ ها" نترسان ما را...

#رضا-سهرابی


رضا سهرابی | دوره سوم آفتابگردان ها

15 اردیبهشت 1396 2093 2 2.4

نزدیک صبح بود که طوفان شروع شد...

«بسم رب الشهداء و الصابرین»

 

نزدیک صبح بود که طوفان شروع شد

جریان رودهای خروشان شروع شد

تا خانه ی خلیفه رسیدند و ماجرا

با قتل ناگهانی عثمان شروع شد

آمد میان حادثه ها نام دیگری

شاید خدا رقم زده فرجام دیگری

این صبح بیعت است عجب صبح دلکشی

این شب شده برای همه شام دیگری

عمری به این ستم زدگان حکم رانده اند

قومی به نام احمد و بر کام دیگری...

این روزها پس از گذر سال ها سکوت

بانگ اذان برآمده از بام دیگری

از راه می رسند به یکباره مرد و زن

ابلیس نیز آمده با دام دیگری

برمی خورند در صف خود فوج ها به هم

«پیوسته است سلسله ی موج ها به هم» ...

آمد علی به دیدن مردم که هان؟! چه شد؟

آن سال های سال سکوت،این زمان چه شد؟

گفتند نادمیم،علی جان به ما ببخش

ما سخت بوده ایم تو آسان به ما ببخش

با تو بهار هست و زمستان نمی شود

این زخم جز به دست تو درمان نمی شود

گفتند زخم و آتش قلبش گدازه شد

گفتند زخم و داغ دلش باز تازه شد

از خاطرش گذشت زمان های آشنا

مردان آشنا خفقان های آشنا

آن ها که اعتبار حقیقی نداشتند

دست طمع به راه عدالت گذاشتند

دیدند ذوالفقار علی سد راه شد

یکباره نقشه های شیاطین تباه شد

تا بیرق مبارزه بر شانه ی علی است

گفتند راه چاره فقط خانه ی علی است

آتش گرفت خانه ی او گرچه دم نزد

شصت و سه سال سوخت و حرف از ستم نزد

عمری به احترام پیمبر سکوت کرد

بر عهد خویش ساقی کوثر سکوت کرد ...

آمد به خود دوباره به فریاد مردمان

با ناله های شوق و فغان های بی امان

گفتند و گوش کرد و شنیدند هرچه گفت

فردا شد و به واقعه دیدند هرچه گفت

فردا شد و وصی پیمبر خلیفه شد

فردا شد و زمان عمل بر وظیفه شد

فردا دگر عقیل و ابوذر نمی شناخت

جز حق علی ترازوی دیگر نمی شناخت

اصلا عقیل خواست بگوید که مرتضی

در راه حق برادر و خواهر نمی شناخت

دیگر علی نبود اگر سهم خویش را

با طلحه و زبیر برابر نمی شناخت

چشمش همیشه خیره به پایان جاده بود

هرچند دلشکسته ولی ایستاده بود …

 

آمد میان مردم و طوفان شروع شد

کم کم بهانه های حسودان شروع شد

فریاد زد ولید: تو را با زنان چه کار؟!

اصلا تو را به سهم فلان و فلان چه کار؟!

این حرف ها نمی کند این جا اثر،علی!

آتش گرفته بود...چه گفته مگر علی؟

فرموده بود: پیش روی ما قیامت است

اینک زمان زمانِ عمل بر عدالت است

تبعیض جاهلانه ی اشرافیت بس است

دعوای این قبیله و آن قومیت بس است

ناگاه رو نموده به اشراف و خیره شد

دنیای این سران شقی تار و تیره شد

آن جا زبان گشوده به تهدید ظالمان

یار ستم کشیده و خصم ستم گران

 گفت آن جماعتی که گرفتار آز شد

دستانشان به ثروت ناحق دراز شد

اِنّی اذا رأیتُ رَدَدْتُ مَعَ الخَزی

واللهِ لَو وَجدتُ تُزوِّج بِه النِّساء

یعنی نمی دهم به تساهل امانشان

حتی اگر که باشد مهر زنانشان

بازپس گرفته می شود اموال نا به جا

واللهِ لَو وجدتُ تُزوِّج بِه النِّساء

 

فریاد زد ولید تو را با زنان چه کار؟

اصلا تو را به سهم فلان و فلان چه کار؟

بالا گرفت در صف اشرافیت تنش

طلحه زبان گشود علی را به سرزنش

کاخر ذخیره های نظامند این قبیل

در هر قبیله صاحب نامند این قبیل

سیّاس باش و با همه اینطور تا مکن

این گونه خویش را ز بزرگان جدا مکن

آمد زبیر نزد علی گفت یا امیر!

در سهم ها عرب و عجم را یکی مگیر

مولا ولی به راه خودش دل نهاده بود

چون کوه بر عدالت خود ایستاده بود

مولا ملاحظات جناحی نداشت و

با هیچ کس تعارف واهی نداشت و

گفتا به هرکسی که در این ره مردد است

کاین شیوه تازه نیست که رسم محمد(ص) است …

 

آری علی که هست امام من و شما

امروز دل سپرده به نام من و شما

امروز در نگاه جهان ثبت می شود

این شورها و این هیجان ثبت می شود

ما با شکنجه های زمان امتحان شدیم

طاغوت بود و در خفقان امتحان شدیم

گر جنگ درگرفت نگفتیم خسته ایم

ما هشت سال با دل و جان امتحان شدیم

با مشکلات ریز و درشت زمان خود

با فتنه ها و فتنه گران امتحان شدیم

یک عمر با نداری مان نیز ساختیم

با مشکلات و با غم نان نیز ساختیم …

امروز ما جماعت یکرنگ خسته ایم

از جنگ نه ، ازین همه نیرنگ خسته ایم

امروز روزگار غریبانه ی علی است

رزق گرسنگان همه بر شانه ی علی است

ما با علی برای خدا عهد بسته ایم

حالا چرا به گوشه ی عزلت نشسته ایم؟

عهدی که بسته ایم فراموش می شود

شمع عدالت است که خاموش می شود

آن ادعای محض رضای خدا چه شد؟

آن جمع سر نهاده به قالوا بلی چه شد؟

یک عده با مکیدن خون سیر می شوند

یه عده هم گرسنه زمین گیر می شوند

شهوت فرا گرفته زمین را چه می کنید؟

امروزمان گذشته و فردا چه می کنید؟

تا کی سکوت و ترس دگر ادعا بس است

دلخسته ام ادامه ی این ماجرا بس است

اینک شما و این همه شومی…چه می کنید؟

با این مطالبات عمومی چه می کنید؟

ای دولت امید! کنون وقت پاسخ است

با ظلم فیش های نجومی چه می کنید؟

«دیگر بس است عدل ازین پس ستم کنید

لطفی کنید و از سر ما سایه کم کنید

هر چند پیش ازین به شماها نداشتیم

چشمی که بعدها به ضعیفان کرم کنید»

با ادعا کسی که ابوذر نمی شود

هر تیر خورده مالک اشتر نمی شود

هر کس که با علی است دلش مبتلای اوست

در فکر و در کلام و عمل پا به پای اوست

هرگز مباد این که ولی را رها کنیم

باید ز کوفیان ره خود را جدا کنیم …

مردم دوباره موعد خلق حماسه هاست

انگشت های آبی ما هم سلاح ماست

ما اهل دست دادن با فتنه نیستیم

باید جلوی هرچه منافق بایستیم

سازش نبوده است ره انقلاب ما

هرکس که با علی است بود انتخاب ما

 

 وسیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون…

 

شاعران:

امیر سلیمانی

حمیدرضا فاضلی

رضا سهرابی

 

پ.ن: فایل صوتی شعر فوق با نوای حاج محمد یزدخواستی را نیز می توانید بشنوید.


رضا سهرابی | دوره سوم آفتابگردان ها

04 اردیبهشت 1396 2341 3 4.43

شهادت

«بِسمِ رَبِّ الشُّهداء و الصّابِرین»

 

نتیجه تصویری برای شهادت

 

یک عده سر مقام و شهرت دارند

یک عده غم معاش راحت دارند

ارزان مفروش جان خود را کز تو

یک شهر توقع شهادت دارند...

 

#رضا-سهرابی


رضا سهرابی | دوره سوم آفتابگردان ها

03 دی 1395 2418 2 2.16