جمعه, 10 فروردین,1403 |

ازو

ازو

 

من از تبسم های معنادار می ترسم

از لحن دلبرگونه ی گفتار می ترسم

یعقوب اگر بر یوسفش از گرگ می ترسیید

من از زلیخای سر بازار می ترسم

من شاعری تنها و از صحبت گریزانم

خاکستری سردم که از تکرار می ترسم

بر آخرین بیتی که گفتم ده خزان رفته

من همچنان از کاغذ و خودکار می ترسم

او دفتر شعر مرا پشت سر خود بست

وقتی که بازش میکنم هربار می ترسم

از او نمی ترسیدم اما بعد از او دیگر

از هر زنی در چادر گلدار می ترسم

.

.

.

نکته: اینکه این غزل رو برای شنیدن نقد ها و نظرات اینجا گذاشتم. قطعا اظهار نظر ها و نقد ها ی شما انگیزشی برای اشتراک گذاشتن شعرهای بعدی خواهد بود.

#بیاید_همو_نقد_کنیم

با تشکر

احمد کریمی لیچائی

عبید


احمد کریمی لیچائی | دوره ششم آفتابگردان ها

30 مهر 1396 1666 0 5

صراط

 

جز حضرت دلبر که در هستی مقیم ست

دیگر وجودی نیست، پس عالم قدیم ست

 

با چشم دل بنگر به گیتی تا ببینی

گیسوی معشوقه صراط المستقیم ست


احمد کریمی لیچائی | دوره ششم آفتابگردان ها

03 اسفند 1395 1171 0 4