جمعه, 07 اردیبهشت,1403 |

که بوی دخترانگی ات را نمی دهد

به زنان عاشقی که "ظالمانه" مورد خیانت قرار گرفتند 

***

هر روز بین لشکری از خشم چشم هاش

با قلب بی دفاع تو انگار جنگ بود 

او هیچوقت نیامد و دلداریت نداد

انگار در برابرت از جنس سنگ بود

 

مردی که خنده های تو را توی خواب هات

کابوس وحشت آور فریاد و جیغ کرد

مردی که هیچوقت در آغوش تو نبود

مردی که از تو زندگی ات را دریغ کرد

 

در دخترانه های خیال تو خلوتیست

جایی که از تصور او تازه می شوی

آشوب می‌کند به دلت بازگشتنش:

«آغوش می گشاید و اندازه می شوی»!

 

حالا زنانگی تو را شرط بسته‌اند

یک سینک... یک خیال ...غذاهای مانده ای...

سی و سه سال پیرتر از قبلی و هنوز

حس میکنی که دختر همسایه مانده‌ای

 

تو واقعا تمام سی دو-سه سال را

حس کرده‌ای که جز تو کسی در میان نبود

خوشبخت بوده‌ای به خیال خودت ولی

تا مدتی که فاصله‌ای بینتان نبود

 

حالا به خود که آمده‌ای دیده ای زنی

آغوش باز کرده به آغوش همسرت

آوارگی بیشتر از این که حس کنی

دزدیده زندگی تو را...سایه‌ی سرت؟؟

 

مردی که سال‌هاست به او تکیه کرده‌ای 

حالا سپرده دست کسی تکیه گاه را!

از تو فرار کرده... تورا کشته در خودش

حتی نگفته حکم کدامین گناه را...

 

حالا تو مانده‌ای و تن زخم لاشه ای

که بوی دخترانگی ات را نمی دهد

عمری که باخته ای پای همسری...

«دیگر تورا درون دلش جا نمی دهد»

 

سی و سه سال را که بدون وجود عشق...

حس می کنی که فاحشه بودی درین اتاق

اسکاچ و سینک بین دو دست چروک یا

خاکستری که ریخته در شعله‌ی اجاق

 

هرکس که گوشه‌ی جسدت را گرفته بود

می‌گفت چاره ی تو فقط صبر و عادت است!

قانون اجازه داد که از او جدا شوی

این حق عاشقیست که دردش "خیانت" است!

 

تیرماه۹۴


فائزه سالاری | دوره هفتم آفتابگردان ها

31 تیر 1397 781 0

با همین شعرهای سرسری‌ام...

شعر می‌گویم از دلی غمگین، از پسِ عاشقانه‌ای دیرین

کوچ کردم به خانه پاییز، از لبِ روزهای فروردین 

 

شب و روز از نگاه آدم‌ها مثلِ یک قطره اشک می‌ریزم

یا به یک نثرِ ساده می‌‌‌کوچم یا غزل‌هایی از قبیلِ همین 

 

گاه همراهِ گیسوانِ خودم دو، سه رج شعرِ ریز می‌بافم

تو که در واژه‌ها نمی‌گنجی! لااقل روبروی من بنشین

 

تو برایم چقدر مطلوبی،  مثلِ آرامشی و آشوبی 

تو برای غزل شدن خوبی [کهکشانِ نهفته توی زمین]

 

به دلم می‌نشینی آنجایی...که نشستم کنار تنهایی

تو به هر شکل راه می‌آیی با «منِ» بچه گانه‌ی بدبین

 

با همین شعرهای سرسری‌ام... صورتِ بی‌لعابِ دختری‌ام 

با نگاهی دوباره می‌خری‌ام... شده‌ای لای درزِ این پرچین

 

جامه‌ی عاشقی نپوشیدم! ...یقه‌ی قایقی نپوشیدم!

من به عشقِ تو مرگ نوشیدم در همین شعرهای بی تزئین

 

بهار ۹۵


فائزه سالاری | دوره هفتم آفتابگردان ها

31 تیر 1397 716 0
صفحه 2 از 2ابتدا   1  [2]  انتها