شعری از الهام کرمی
مگر سواره بپرسد ز ایستاده سوالی؟
تو حال هجر چه دانی که بر سمند وصالی
به ساز دلخور خش خش خبر دهید صبا را
که هجر باد خزانی خمانده پشت نهالی
به چشم سر که ندیدم به از دو چشم سیاهت
مرا چه با سر و دیده؟ چه نکبتی! چه وبالی!
به شام طره بپوشان سفیدی مه خود را
خجل نما مه کامل به لطف نیم هلالی
شبیه ماه در آیی در آسمان وصالم
شبی به خواب من آیی...چه حسرتی!چه خیالی!
شبیه مرغک قالی که بال دارد و پر هم
به سر هوای پریدن، نه پر ولی و نه بالی
اگر چه شام فراقم هزار روز کشیده
دراز باد امیدم هزار سال جلالی